ایلام_راسان خبر_داخل حرم زمان زود سپری می شد. ساعت یک بامداد شده بود و باید علی رغم میل باطنی راهی خوابگاه می شدیم.
ایلام، پایگاه خبری راسان خبر_حوالی ساعت ده صبح تلفن منزل به صدا درآمد، الو. الو، خانم رسولی، بله بفرما. خانم سمیه رسولی! از دفتر فرهنگی دانشگاه با شما تماس می گیرم. اسم شما بر اساس قرعه کشی، برای اعزام به مشهد مقدس انتخاب شده است. لطفا در اولین فرصت مدارک لازم را برای ثبت نام تحویل دهید. اردو زیارتی سه روزه و آخر هفته به امید خدا راهی می شویم.
از ذوق بدون خداحافظی گوشی را قطع کرده بودم چند دقیقه بعد که به خودم آمدم تماس بوق اشغال میزد.. برای دیدن خانواده و گفتن این خبر آرام و قرار نداشتم. درب حیاط باز شد. مادر بزرگم بود. او در خانه نقلی داخل حیاط مشترک ما زندگی می کند. با پای برهنه به سمتش دویدم. محکم او را بغل و ماجرا را برای او تعریف کردم. دستان دادا را فشرده و گفتم؛ از امام رضا (ع) برای تو شفاعت دعا می کنم. او نیز اشک در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود سرش را رو به آسمان گرفت و گفت؛ خدا را شکر دخترم به مراد دلش رسید.
هنوز باورم نمیشد روز میلاد امام رضا (ع) مهمان امام رئوف هستم. به سمت اتاقم رفتم، روی تخت دراز کشیده و در ذهنم خودم را در حرم مطهر تجسم می کردم. درد دل زیادی با امام عزیزم داشتم، بنابراین قلم و دفتر را برداشته و شروع به یادداشت کردم..
زمان به سختی سپری می شد و من برای رفتن به دانشگاه و ثبت نام لحظه شماری می کردم. روز بعد (یک شنبه) مدارک را برداشته و راهی دانشگاه شدم. داخل تاکسی مدام به ساعت روی صفحه موبایلم نگاه می کردم. چندین بار هم از راننده زمان دقیق را پرسیدم. با خنده ( آخه می ترسیدم به ثبت نام نرسیده و فرد دیگری جایگزین من شود)!
مسافت منزل تا دانشگاه به سبب ترافیک وسط روز طولانی شده بود و من حوصله ام منتظر ماندن را نداشتم. چند خیابان بالاتر از ماشین خارج و خیابان های منتهی تا دانشگاه را پیاده راه می رفتم. به درب دانشگاه که رسیدم حیاط خلوت بود انگار خیلی زود امده بودم! با عجله به سمت سالن ثبت نام رفتم. داخل بر عکس بیرون شلوغ و افرادی زیادی آنجا جمع شده بودند. باید منتظر می ماندم تا نوبتم شود. بعد نیم ساعت اسم من را صدا و مدارکم را تحویل گرفتند. قرار شد یک روز قبل اعزام ساعت حرکت اطلاعرسانی شود.
سرانجام روز موعود رسید، ساک و کیف دستی را که از قبل آماده کرده بودم را برداشتم و داخل ماشین گذاشتم. چادر را پوشیده و با همراهی پدر و مادر عزیزم به سمت محل تجمع حرکت کردیم. خیابان ها خلوت بود. زودتر از تصورم به آنجا رسیدیم. چند نفر دیگر قبل از من رسیده بودند انگار آنها بیشتر از من ذوق زیارت داشتند.(با لبخند)
حدود ساعت ۸ صبح ظرفیت اتوبوس کامل شد. سر کاروان با خواندن نام های دانشجویان و تایید اسامی، با صلوات نثار محمد و آل محمد(ص) راهی شهر عاشقان الرضا (ع) مشهد مقدس شدیم.
شهرها، روستاها، جاده ها، اتوبان ها یکی پس از دیگری سپری می شد و من برای لمس ضریح امام رضا (ع) لحظه شماری می کردم.. هر چقدر مسافت بیشتر طی می شود از ذوق زیارت تپش قلبم زیاد و نفس کشیدن برای من سخت تر می شد.
در چند کیلومتری شهر مشهد الرضا (ع) خواب امان را از چشمانم گرفته بود. نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت خوابیده بودم. چشمانم را که باز کردم چشمم به بارگاه نورانی امام رضا(ع) افتاد. بغض راه نفسم را بسته بود. گره ای روسری سرم را با سختی باز کردم دستم را روی سینه گذاشته و به امام صدیق سلام کردم…
خیابان های شهر مشهد شلوغ بود. بین مسیر انوع پلاک ها از استان های مختلف به چشم می خورد. چندین پلاک (۹۸) ایلام نیز کنار خیابان پارک و آنطرف تر و داخل فضای سبز مشغول خوردن نهار بودند. پس از رسیدن به محل اسکان، وضو گرفتم و با یکی از دوستانم به نام (رقیه) راهی حرم مطهر امام رضا (ع) شدیم. به ورودی که رسیدیم جمعیت بسیاری در حال وارد شدن به صحن حرم بودند. پرچم های یا علی(ع)، یا امام رضا(ع) و یا امام حسین(ع) که توسط برخی از زائران حمل می شد نشان می داد این افراد مسافت طولانی را برای زیارت طی کرده اند.
پیر، جوان، کودک و حتی طفل های شیرخوار بین انبوه جمعیت دیده می شد. آنطرف تر خانمی مسن ویلچر نشین توسط فردی که شاید پسرش باشد، به سمت ورودی درب حرم هدایت می شود. از لابلای جمعیت مادری کودک خردسالش را به بغل کرده و با پای برهنه و با چشمان گریان مدام اسم امام رضا (ع) را تکرار می کند. پشت سر او مردی میانسال مادر پیرش را به دوش گرفته و برای رفتن به داخل حرم تلاش می کند.
برخی دختران و مادران نیز عکس هایی را به سینه چسبانده و بعضی ها نیز قاپ هایی را که با روبان مشکی تزئین شده بود به همراه دارند.
هر لحظه ازدحام جمعیت بیشتر می شد. باید صبر می کردم شاید حرم خلوت شود و بتوانم داخل شوم و ضریح امام رضا (ع) را لمس کنم.
بعد حدود یک ساعت سرانجام این سعادت نصیبم شد. به محض وارد شدن اشک از چشمانم سرازیر شد. زیانم بند آمده بود. گوشه ای نشسته و مشغول خواندن دعا و نیایش شدم. گوشی همراه زنگ خورد. خاله کوکب بود. می گوید؛ پسرم که دکترها از او قطع امید کرده اند می خواهد با امام رضا (ع) صحبت کند. گوشی را به سمت بارگاه گرفتم. پس از چند دقیقه درد و دل، (علیرضا) شروع به گریه کردن می کند.
بیش از ده ها پیام از طرف دوستان و آشنایان به شماره گوشی من ارسال شده بود. التماس دعا داشتند و می خواستند از طرف آنها نایب الزیاره باشم. اسم تک تک انها را خوانده و برای حاجت روای شدن آنان، دعا خواندم.
داخل حرم زمان زود سپری می شد. ساعت یک بامداد شده بود و باید علی رغم میل باطنی راهی خوابگاه می شدیم.
دو روز بعد نیز صبح تا شب در حرم مطهر سپری شد. روز سوم رسید و بر حسب برنامه ریزی قبلی باید راهی ایلام می شدیم. اتوبوس آماده حرکت بود. همراهان اصرار داشتیم چند روز دیگر اینجا بمانیم اما ممکن نبود.
همگی سوار اتوبوس شدdl. به احترام شکوه اقا امام رضا (ع) تا دور از شدن از حرم همه از جای خود بلند شده و با چشمان خیس دعای ظهور اقا امام زمان (عج) را زمزمه کردند.
تا چندین روز بعد از رسیدن به ایلام، روحم در حرم مطهر بود. احساس سبکی می کردم. خاطرات شیرین این زیارت معنوی با گذشت چندین ماه هنوز هم در ذهنم تداعی می شود انگار همین دیروز بود. هر وقت که از این زیارت یاد می کنم، از صمیم قلبم خداوند متعال را برای این سعادت شکرگزار هستم.
کد خبر/
- نویسنده : سمیه آذرمهر، مدیر مسوول و صاحب امتیاز
Saturday, 27 September , 2025